آرین لقایی
من و پدرم و داداشم رفتیم به آشیانه تا نمایشگاه برویم. نغمه جون را دیدم. سلام کردم او هم سلام کرد. من رفتم توی اتاق اسباب بازی با داداشم و بابام و خودم. داداشم رفت توی اتاق کتاب که کتاب ببیند.
من یه هو بدون اینکه بفهمم گفتم : آرتین. آرتین جوابم را نداد چون اونجا نبود. من رفتم توی اتاق کتاب و او را دیدم. گفتم : بیا برویم توی اطاق اسباب بازی تا اسباب بازی بخریم ولی داداشم گفت : نه اول کتاب ها را می بینیم.
بعد رفتم کتاب دیدم و چند تا خریدم. بعد رفتم اطاق اسباب بازی. بعد دیدم که اسباب بازی که قبلا انتخاب کرده بودم دیگه نیست یعنی تمام شده بود. چه کار می کردم ... نمی دانستم که خریده بودند. خیلی ناراحت شدم. بعد نگاه کردم به همه اسباب بازی ها و بابام گفت : بیا اینجا را نگاه کن. اون ماشین ها را نمی خری؟ من نگاه کردم و گفتم : نه میشه بریم جای دیگه ؟
بعد نظر دادم به داداشم و بابام که تور و توپ بسکتبال بخرم و آنها اجازه دادند ومن خریدم و رفتم از اطاق بیرون. بعد داداشم کتاب خرید و ما اومدیم بیرون. داداشم گفت که به تو پول می دهم چون پولم کم بود و آن را خریدم و به خانه برگشتیم.
|